SEPEHR سپهر

اولین سفر نی نی!

1390/2/14 23:29
نویسنده : میناو علی
685 بازدید
اشتراک گذاری
سلام.

خدا بده شانس!

یه شعری هست که می گه: دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه-------هر دو جانسوزند لیکن این کجا و آن کجا

ما هم بچه بودیم سفر می رفتیم این نی نی ما هم سفر میره.

از اونجا که ما همشهری خورشید اینا بودیم (جفتمون از پشت کوه اومدیم!)  بنابراین تا اونجا که مغزم یاری میکنه ما همش می رفتیم روستا اونم نه با خط امارات اینجوری... حالا شانس رو ببین که این فینقیلی اولین سفرش دوبی بود. ایشا لله که واسه مامان و باباشم از اون دنیا یه کم شانس بیاره (اینجاشو می خوام یواشکی بگم : خصوصاً واسه باباش)


دردسرتون ندم بعد از کلی برنامه ریزی سفر جور شد و چون یه سفر کاری بود ما هم وقتمون اینجوری تقسیم میشد: 6 صبح دوش و 7 صبحونه و بعد تا 16 سر کار . بعدم که من با چشای تار و حال نزار می رسیدم هتل با چهره ی بشاش مینا دم در مواجه می شدم که حی و حاضر و آرایش کرده می فزمیووود : بریم خرید؟!! و برنامه ی ما تا بوق سگ بود... خرید خرید خرید بازم خرید...

خدا رو صد میلیون مرتبه شکر که این موضوع دو روز و نیم بود و گرنه مطمئناً جنازه ی منم به تهران نمی رسید.

قبل از اینکه بیایم مینا میگفت: علی جون من هر روز می خوام غذای یه کشوری رو تست کنم. یه روز لبنانی یه روز چینی، یه روز ژاپنی.... تا اینکه روز دوم هوس کباب لبنانی کرد. منم یه چیزی سفارش دادم و زیر چشمی مینا رو می پاییدم. یهو دیدم مینا سگرمه هاش رفت تو هم که: یه بوووییی میده! نمی تونم بخورم.

دلم به حالش سوخت. گفتم برو یه دوری توی فود کورت بزن ببین چی میل داری. یه دوری زد و از دور دیدم چشاش برق می زنه. گفت: علی از اون میگو گنده های ژاپنی می خوام. بلند شدم و وظیفه ی همسری رو به جا آورذم.

غذا که حاضر شد گذاشتم جولوش. یکی از اون میگوها رو که فکر کنم با تلمبه بادشون کرده بودن رو مزه کرد و گفت: نه! نمی تونم بخورم.

و همه رو پاس داد واسه من. منم که داشتم می ترکیدم و جایی واسه ی اون میگو ها نداشتم. روز بعدش که توی امارات مال بودیم، تا مینا دهنش رو باز کرد که کاش یه غذای ایروونی می خوردیم یه رستوران ایروونی با غذاهای مورد علاقه ی مینا سر راهمون سبز شد. بازم خدا بده شانس. ایییینه واسه همینه که میگم نی نی واسه ی باباش سفارشی شانس بیاره از اون دنیا. ما اگه همین آرزو رو می کردیم ابر و باد و مه و خورشید و هر کی رو بگی با هم همدستی می کردن که اینی که من می خوام نشه!!

یادمه که روز دوم سر میز صبحانه به دخمل خوشکل مو فرفری با مامان و باباش اومده بودند میز وربروی ما. همینکه باباهه رفت دخمل کوچولوهه شروع کرد به "بابا بابا" کردن. مینا با خوشحالی تمام رو به من کرد و گفت: آخ جون علی اینا ایرانی اند . با هاشون دوست میشم میرم خرید. یه نگاهی با دخمله و مامانش کردم و گفتم فکر نکنم ایرانی باشه. دخمله تا دید ما داریم نیگاش میکنیم با انگشت به سمت در اشاره کرد و رو به ما گفت" بابا! بابا!". خواستم بغلش کنم که در رفت. بعدشم که باباش اومد و با عربی صحبت کردنه اونا ، هرچی مینا توی ذهنش بافته بود ییهو پنبه شد.

از مادر کر کلی واسه نی نی چیز میزای زیادی خریدیم. برج خلیفه هم که بزرگترین برج دنیاست افتتاح شده بود و رقص فواره های دوبی مال خیلی دلنشین واسه سه تایی مون بود.

خلاصه سفر دوبی خلاصش میشه: هتل خرید خرید خرید هتل خرید....

Myup Image Hosting


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به SEPEHR سپهر می باشد